بچه که بودم به من آموختند فحش نباید بدهی گوسفند
بی ادبی بوده از این خانه دور حرف رکیکی نزنی بی شعور
بچه ی همسایه به من فحش داد پند پدر مادرم آمد به یاد
بر دهنش مشت ادب کوفتم البته با غیظ و غضب کوفتم
شب که پدر قصه ما را شنید نوبت آموزه دوم رسید
پای مرا بست به یک ریسمان بر کفل و بر کف پایم زنان
گفت نباید به کسی زور گفت من چه کنم با توی گردن کلفت
بچه که بودم پدرم یاد داد عشق بورزم به نبات و جماد
عشق به سوراخ ازن فی المثل عشق به بوی خوش زیر بغل
عشق به انسان و طبیعت ، گیاه عشق به ارتش به بسیج و سپاه
عشق به هم نوع ولو دشمنت عشق به هر کس شده ، حتی زنت
عشق به مفرد به مثنی به جمع عشق به اینها که رساندم به سمع
تربیتم سیر سعودی گرفت هیکل من رشد عمودی گرفت
ریش و سبیلی به هم آمیختم زشت شدم تیغ زدم ریختم
ریختم از صورت خود پشم را باز عیان کرد پدر خشم را
فرصت اندرز و نصیحت نبود چاره به جز فحش و فضیحت نبود
گفت:پسر ریش تراشیده ای ؟ نفله مگر دختر ترشیده ای!
کافر حربی شده ای ظاهرا قرتی و غربی شده ای ظاهرا
بر سر این صورت صافت مباد مورچه ای می بکند بکس باد
صورت سیرابی و بی ریش تو عین حرام است و نجس ، دور شو
تا نشدی مومن و اهل ثواب زیر پل و روی مقوا بخواب
رفتم و ریشم که به زانو رسید برگشتم نزد پدر رو سپید
دید که تی شرت به تن کرده ام پارچه ای زرت به تن کرده ام
گفت:مگر پارچه کم داشتی؟ لخت و پتی آمده ای آشتی
این که شمایی پسر بنده نیست کسوت کفار برازنده نیست
پیرهن و دکمه ی تقوات کو؟ سبحه و انگشتر و اینهات کو؟
هیزم دوزخ شده ای نره خر؟ زود برو پیرهنی نو بخر
مختصری بود ز بسیارها این همه مشتی ست ز خروارها
منحنی تربیتم رشد کرد حیثیت و شخصیتم رشد کرد
حاصل این شیوه ارزنده ، من این من خوش ذوق ولی بد دهن!
طنزپرداز: سعید نوری