دو شاگرد پانزده ساله دبیرستان نزد معلم خود آمده و پرسیدند: استاد اصولا منطق چیست؟
معلم کمی فکر کرد و جواب داد: گوش کنید، مثالی می زنم، دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف. من به آنها پیشنهاد می کنم حمام کنند. شما فکر می کنید کدام یک این کار را انجام دهند؟ هر دو شاگرد یک زبان جواب دادند: خوب مسلما کثیفه! معلم گفت: نه تمیزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند. پس چه کسی حمام می کند؟ حالا پسرها می گویند: تمیزه! معلم جواب داد: نه، کثیفه، چون او به حمام احتیاج دارد و باز پرسید: خوب، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند؟ یک بار دیگر شاگردها گفتند: کثیفه! معلم دوباره گفت: اما نه، البته که هر دو! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد، خوب بالاخره کی حمام می گیرد؟
بچه ها با سردرگمی جواب دادند: هردو! معلم بار دیگر توضحیح می دهد: « هیچ کدام! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد! شاگردان با اعتراض گفتند: بله درسته. ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم؟ هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است معلم در پاسخ گفت: خوب پس متوجه شدید، این یعنی: منطق! و از دیدگاه هر کس متفاوت است.
این داستان واقعی است و اتفاق افتاده است. چهار دانشجو شب امتحان بجای درس خواندن به مهمونی و خوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی امتحان شون رو نداشتند.
روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به این صورت که سر و روشون رو کثیف کردند و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند. بعد به دانشگاه رفتند و یکراست سراغ استاد را گرفتند. مساله رو با استاد این طور مطرح کردند که دیشب به یک مراسم عروسی خارج از شهر رفته بودند و در راه برگشت از شانس بد یکی از لاستیک های ماشین پنچر میشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشین رو به یه جایی رسوندن و این بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسیدند.
بعد از کلی اصرار قرار میشه سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این 4 نفر برگزار بشه. آنها هم بشکن زنان از این موفقیت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول میشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاف استاد میرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند!
استاد عنوان میکنه به دلیل خاص بودن و خارج از نوبت بودن این امتحان باید هرکدوم از دانشجوها توی یک کلاس بنشینند و امتحان بدن. آنها هم به خاطر داشتن وقت کافی و آمادگی لازم با کمال میل قبول می کنند. امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بیست بود:
1- نام و نام خانوادگی: 2 نمره
2- کدام لاستیک پنچر شده بود؟ 18 نمره
الف– لاستیک سمت راست جلو
ب- لاستیک سمت چپ جلو
ج- لاستیک سمت راست عقب
د- لاستیک سمت چپ عقب (http://www.bartarinha.ir)
بچه که بودم به من آموختند فحش نباید بدهی گوسفند
بی ادبی بوده از این خانه دور حرف رکیکی نزنی بی شعور
بچه ی همسایه به من فحش داد پند پدر مادرم آمد به یاد
بر دهنش مشت ادب کوفتم البته با غیظ و غضب کوفتم
شب که پدر قصه ما را شنید نوبت آموزه دوم رسید
پای مرا بست به یک ریسمان بر کفل و بر کف پایم زنان
گفت نباید به کسی زور گفت من چه کنم با توی گردن کلفت
بچه که بودم پدرم یاد داد عشق بورزم به نبات و جماد
عشق به سوراخ ازن فی المثل عشق به بوی خوش زیر بغل
عشق به انسان و طبیعت ، گیاه عشق به ارتش به بسیج و سپاه
عشق به هم نوع ولو دشمنت عشق به هر کس شده ، حتی زنت
عشق به مفرد به مثنی به جمع عشق به اینها که رساندم به سمع
تربیتم سیر سعودی گرفت هیکل من رشد عمودی گرفت
ریش و سبیلی به هم آمیختم زشت شدم تیغ زدم ریختم
ریختم از صورت خود پشم را باز عیان کرد پدر خشم را
فرصت اندرز و نصیحت نبود چاره به جز فحش و فضیحت نبود
گفت:پسر ریش تراشیده ای ؟ نفله مگر دختر ترشیده ای!
کافر حربی شده ای ظاهرا قرتی و غربی شده ای ظاهرا
بر سر این صورت صافت مباد مورچه ای می بکند بکس باد
صورت سیرابی و بی ریش تو عین حرام است و نجس ، دور شو
تا نشدی مومن و اهل ثواب زیر پل و روی مقوا بخواب
رفتم و ریشم که به زانو رسید برگشتم نزد پدر رو سپید
دید که تی شرت به تن کرده ام پارچه ای زرت به تن کرده ام
گفت:مگر پارچه کم داشتی؟ لخت و پتی آمده ای آشتی
این که شمایی پسر بنده نیست کسوت کفار برازنده نیست
پیرهن و دکمه ی تقوات کو؟ سبحه و انگشتر و اینهات کو؟
هیزم دوزخ شده ای نره خر؟ زود برو پیرهنی نو بخر
مختصری بود ز بسیارها این همه مشتی ست ز خروارها
منحنی تربیتم رشد کرد حیثیت و شخصیتم رشد کرد
حاصل این شیوه ارزنده ، من این من خوش ذوق ولی بد دهن!
طنزپرداز: سعید نوری
مَردی , شب موقع برگشتن از ده پدری اش تو شمال ، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، 20کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش.
اینقدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!
خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصدا راه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا کن! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود.
برآن چه گذشت ،
آن چه شکست ،
آن چه نشد...
حسرت نخور ؛
زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمی شد...